Sunday, September 30, 2007

هوس

صبح داشتم با مليكا صبحونه مي خوردم.. اين حرفا بين ما رد و بدل شد
.
بابايي دلم يك غذايي ميخاد
.
چي عزيزم؟
.
از اونايي كه با نون مي خوريم
.
كدوم غذا را ميگي عزيزم؟
.
هموني كه توش قرمزه
.
لوبيا دلت ميخاد؟
.
نه. از اونايي كه نون ميندازيم توش
.
آبگوشت؟
.
آهان، آره.. خيلي دلم ميخاد
.
دختر بچه آبگوشت خور تو استراليا داشتن نوبره والا..... خدا كنه فردا هوس سيراب شيردون نكنه كه اينجا درست كردنش مكافاته
.
خوشبختانه رزيتا قرار شد كه واسه مليكا خانم آبگوشت درست كنه و ما هم از صدقه سري مليكا يك غذاي خانگي بخوريم... هر كي ندونه فكر مي كنه انگار من هيچ چي تو خونه نمي خورم..... خداييش خيلي بد جنسم

Saturday, September 22, 2007

عروس و داماد


اين نقاشي مليكا خانومه..... قشنگه نه ؟ فكر كنم نقاشيش به عموهاش رفته ... ما كه هيچي حاليمون نيست
.
نكته جالب اينكه اين دخترا از بچگي فكر عروسي هستن..... عجب دنيايي هستش

Friday, September 21, 2007

خواب بد

من مليكا رو عادت دادم كه هر روز كه از خواب پا ميشه واسه من خواب شبش رو تعريف مي كنه
.
امروز صبح كه از خواب بلند شد سراسيمه و وحشتزده اومد پيش من و گفت
.
" بابايي بابك ، بابايي بابك ديشب يه خواب خيلي بد ديدم"
.
" چي ديدي عزيزم؟"
.
" خيلي بد بود."
.
" خوب چي بود دختر گلم"
.
خواب ديدم .... دوستاي مهدكودكم اومدن اسباب بازي هامو ورداشتن دارن بازي مي كنن!

داستانهاي من و مليكا


به وب لاگ جديد من خوش آمديد ... اين وب لاگ مختص من و مليكا خانومه... چند روز پيش به سرم زد اون مطالب جالبي كه مليكا تو عالم بچه گي ميگه رو توي وب لاگ بنويسم كه بعد كه بزرگ شد خودش بخونه و بدونه چه وروجكي بوده... حالا كم كم شماها هم با اين ورووجك خانوم آشنا ميشيد و مي فهميد كه يك دختر چهار ونيم ساله چه زبــــــــــــــــــوني داره
.