Wednesday, January 28, 2009

تخم مرغ

ملیکا: مامانی برام تخم مرغ درست می کنی
.
مامان ملیکا: بله عزیزم
.
ملیکا: تخم مرغ یعنی اینکه یک تخمی هست که ماله مرغه؟
.
مامان ملیکا: بله عزیزم، مثه کفتر که تخم میزاره . به اون میگن تخم کفتر
.
ملیکا: آها ن فهمیدم مثه زرافه که تخم میزاره! ( جل الخالق)م

Friday, January 16, 2009

تو نه شما

الان ملیکا می خواست ناهار بخوره این حرفا بین ما رد و بدل شد

ملیکا: بابایی " تو" هم می خواهی غذا بخوری؟
.
بابک: عزیزم! آدم به بزرگترش " تو " نمی گه، باید بگی "شما". ملیکا سکوت کرد و بعدش من ادامه دادم:ک
.
بابک: باید بگی " شما" هم غذا می خوری؟
.
ملیکا: هان ؟
.
بابک: عزیزم ! هان نه بله! آدم نباید به بزرگترش بگه هان. خوب نیست
.
ملیکا: چی می گی بابا !گ
.
من سکوت کردم و اومدم پشت کامپیوتر این مطلب رو دارم می نویسم. خودش بعداً بزرگ میشه و میاد این مطلب رو می خونه می فهمه دارم چی می گم