نامه عذرخواهی ملیکا به مامانشه .. ووروجک دیگه انگلیسی می نویسه... ولی خوب مجبوره برای اینکه بفهمه من چی راجع بهش نوشتم بزرگ که شد فارسی یاد بگیره
Saturday, August 22, 2009
نامه دوستت دارم
.
من خیلی دوستت دارم ملیکا جان... خیلی..................! تو اندازه اش رو نمی تونی درک کنی
Posted by Babak at 6:45 PM 0 comments
باغ وحش
با ملیکا ، پیتر ، جودیٍ و رزیتا رفتیم باغ وحش و جاتون خالی خیلی خوش گذشت. ملیکا که کلی با این حیوونا سر و کله زد و یک عالمه باهاشون عکس گرفت
.
ملیکا کلی وروجک شده و هنوز نقاشی کردن رو دوست داره. خاطراتش رو تو باغ وحش نقاشی کرده که بعداً اونا رو میزارم رو وب لاگ
Posted by Babak at 6:27 PM 0 comments
Wednesday, January 28, 2009
تخم مرغ
ملیکا: مامانی برام تخم مرغ درست می کنی
.
مامان ملیکا: بله عزیزم
.
ملیکا: تخم مرغ یعنی اینکه یک تخمی هست که ماله مرغه؟
.
مامان ملیکا: بله عزیزم، مثه کفتر که تخم میزاره . به اون میگن تخم کفتر
.
ملیکا: آها ن فهمیدم مثه زرافه که تخم میزاره! ( جل الخالق)م
Posted by Babak at 12:32 AM 0 comments
Friday, January 16, 2009
تو نه شما
الان ملیکا می خواست ناهار بخوره این حرفا بین ما رد و بدل شد
ملیکا: بابایی " تو" هم می خواهی غذا بخوری؟
.
ملیکا: بابایی " تو" هم می خواهی غذا بخوری؟
.
بابک: عزیزم! آدم به بزرگترش " تو " نمی گه، باید بگی "شما". ملیکا سکوت کرد و بعدش من ادامه دادم:ک
.
بابک: باید بگی " شما" هم غذا می خوری؟
.
ملیکا: هان ؟
.
بابک: عزیزم ! هان نه بله! آدم نباید به بزرگترش بگه هان. خوب نیست
.
بابک: عزیزم ! هان نه بله! آدم نباید به بزرگترش بگه هان. خوب نیست
.
ملیکا: چی می گی بابا !گ
.
من سکوت کردم و اومدم پشت کامپیوتر این مطلب رو دارم می نویسم. خودش بعداً بزرگ میشه و میاد این مطلب رو می خونه می فهمه دارم چی می گم
Posted by Babak at 7:04 PM 0 comments
Subscribe to:
Posts (Atom)