Monday, December 10, 2007

پروانه

الان داشتم با كامپيوتر كار مي كردم ديدم صداي هق هق گريه مليكا مياد. رفتم بغلش كردم گفتم چي شده عزيزم. گفت بابايي پروانه ام مرد. چ
.
چند روز پيش يك پروانه خوشگل اومده بود تو اتاق و دوست مليكا شده بود و با هم بازي ميكردن. دست بر قضا ديشب مرده بود و مليكا داشت امشب واسش گريه مي كرد
.
موقع خواب هم يك ده دقيقه واسه پروانه اش گريه كرد و من با هزار كلك دلداريش دادم و خوابوندمش
.
عجب دختري كوچولويي داريم ما

Thursday, October 25, 2007

عزيز

چند روز پيش مي خواستيم بريم بيرون من به همسر گرامي گفتم:" عزيز جان زود باش، دير شد.".م
.
يك دفعه مليكا با يك حالت اخم اومد طرفم و به من نهيب زد:" عزيزت منم، نه ماماني!" ش
.
شما ها جاي من بوديد اين ووروجك را چيكارش مي كرديد.... من كه حسابي چلوندمش تا جايي كه دادش رفت به آسمونا

پرتره شخصي

اين پرتره شخصي نقاش نامدار مليكا خانم از خودشون هستش وقتي ازش مي پرسم كه نظرشون راجع به نقاشي خودشون چي هست : ميگه" مثلاً چي؟ نظر چيه ؟"
.
مليكا امروز يك حرف جالب به من زد.. گفت:" بابايي سيبيلم رو نگاه كن مو داره.". ع

Saturday, October 6, 2007

پروانه

يك پروانه اومده بود تو خونه و مليكا با مامانش گرفتنش و شروع كردن باهاش بازي كردن. بعد از كلي كلنجار رفتن، رزيتا به مليكا گفتش كه بيا پروانه رو بوسش كن..مليكا گفت ماماني بگير رو انگشت خودت تا من بوسش كنم..... مامانش پروانه را رو دستش گذاشتو بعد از گذشت چند لحظه، مليكا بوسش نكرد.
.
مامانش پرسيد كه چرا بوسش نمي كني.. مليكا گفت: آخه ماماني من از پروانه خجالت مي كشم كه بوسش كنم

Tuesday, October 2, 2007

آبگوشت

امروز سر ناهار اين حرفا بين مليكا و مامانش رد و بدل شد
.
ماماني من اين غذا رو دوست ندارم"م"
.
.بشين بخور عزيزم. لوبيا پلو خيلي خوشمزه هستش
.
"من لوبيا پلو دوست ندارم. من آبگوشت ميخام
.
آبگوشت واسه شام داريم
.
خب الان من شام ميخام!!ي

Sunday, September 30, 2007

هوس

صبح داشتم با مليكا صبحونه مي خوردم.. اين حرفا بين ما رد و بدل شد
.
بابايي دلم يك غذايي ميخاد
.
چي عزيزم؟
.
از اونايي كه با نون مي خوريم
.
كدوم غذا را ميگي عزيزم؟
.
هموني كه توش قرمزه
.
لوبيا دلت ميخاد؟
.
نه. از اونايي كه نون ميندازيم توش
.
آبگوشت؟
.
آهان، آره.. خيلي دلم ميخاد
.
دختر بچه آبگوشت خور تو استراليا داشتن نوبره والا..... خدا كنه فردا هوس سيراب شيردون نكنه كه اينجا درست كردنش مكافاته
.
خوشبختانه رزيتا قرار شد كه واسه مليكا خانم آبگوشت درست كنه و ما هم از صدقه سري مليكا يك غذاي خانگي بخوريم... هر كي ندونه فكر مي كنه انگار من هيچ چي تو خونه نمي خورم..... خداييش خيلي بد جنسم

Saturday, September 22, 2007

عروس و داماد


اين نقاشي مليكا خانومه..... قشنگه نه ؟ فكر كنم نقاشيش به عموهاش رفته ... ما كه هيچي حاليمون نيست
.
نكته جالب اينكه اين دخترا از بچگي فكر عروسي هستن..... عجب دنيايي هستش

Friday, September 21, 2007

خواب بد

من مليكا رو عادت دادم كه هر روز كه از خواب پا ميشه واسه من خواب شبش رو تعريف مي كنه
.
امروز صبح كه از خواب بلند شد سراسيمه و وحشتزده اومد پيش من و گفت
.
" بابايي بابك ، بابايي بابك ديشب يه خواب خيلي بد ديدم"
.
" چي ديدي عزيزم؟"
.
" خيلي بد بود."
.
" خوب چي بود دختر گلم"
.
خواب ديدم .... دوستاي مهدكودكم اومدن اسباب بازي هامو ورداشتن دارن بازي مي كنن!

داستانهاي من و مليكا


به وب لاگ جديد من خوش آمديد ... اين وب لاگ مختص من و مليكا خانومه... چند روز پيش به سرم زد اون مطالب جالبي كه مليكا تو عالم بچه گي ميگه رو توي وب لاگ بنويسم كه بعد كه بزرگ شد خودش بخونه و بدونه چه وروجكي بوده... حالا كم كم شماها هم با اين ورووجك خانوم آشنا ميشيد و مي فهميد كه يك دختر چهار ونيم ساله چه زبــــــــــــــــــوني داره
.